دلباختگی پنهان p7
رفتم تکالیفم رو بنویسم که دیدم دفترم نیست😢
بعد یادم اومد داخل خوابگاه داداشم جا گذاشتم.
زنگ زدم به لوکا:
لوکا:الو
مرینت:لوکا دفترم رو جا گذاشتم برام میاریش؟
لوکا:من دستم بنده میگم آدرین بیاره
مرینت:لابد پای گوشی نشستی😒
لوکا:نهههههههه
مرینت:خب حالا 😒
لوکا :میگم ادرین بیاره خدافظ
مرینت: خدافظ
اخ جون ادرین میاره🥳
که دیدم ادرین زنگ میزنه
مرینت:الو
ادرین:سلام مرینت من نمیتونم بیارم ماشین نیست فردا زودتر بیدار شو یعنی ساعت شش بیا به پارک نزدیک مدرستون تا کمکت کنم بنویسی
مرینت:باشه ادرین مرسی خدافظ
ادرین: خواهش میکنم خانم کوچولو خدافظ
هوراااااا🥳فردا ادرین رو میبینم
داشتم قر میدادم که دیدم مامانم اومد تو😐
مرینت:بله مامان
سابین:مرینت بخواب دیگه عزیزم
مرینت:چشم مامان
مامانم که رفت رفتم مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم که بخوابم
ساعت رو هم رو زنگ کردم که بیدار شم👍
و خوابیدم😴
صبح که بیدار شدم...
سلام بفرمایید ادامه