زندگی ناخواسته p5
💖💖💖💖💖💖😍
زویی:هی پسر چه خبر؟
_ سلامتی
زویی: چه کم حرف شدی؟
_ نه نشدم! تو پر حرف تر شدی!
زویی: مطمعنی ادرین ؟
_ هوم
زویی: ولی من فکر می کنم یچیزی شده!
_ نه .. چیزی نیست
زویی: اصلا بلد نیستی دروغ بگیا!
حقیقتو بگو ببینم چی شده؟
_ فعلا باید برم خدافط
زویی که ناراضی بود باشه ی کوتاهی گفت منم زنگ در رو زدم و مامان در رو باز کرد.
ساک رو دستم داد و گفت :
مامان: بابا تو فرودگاه منتظره!
******
سرم رو به شیشه تکیه دادم ساعت حدودا ۵ یا ۶ عصر بود غروب افتاب. باز هم داشتم به این صحنه نگاه می کردم
تیک تیک و باز هم پیام گوشی ...
رمز گوشی رو زدم و وارد روبیکا شدم.
رز بود !
رز: سلام ادرین خوبی؟
میگم قبول شدی؟
_ ممنون
اره ، تو چی قبول شدی ؟
رز: نه من ! نتونستم قبول بشم و دوباره امتحان میدم.
مرینت بهم گفته نمیای ! درسته؟ چرا نمیای؟
_ اره نمیام! می خوایم بریم ترکیه.
رز: باشه خوش بگذره ! مواظب خودت باش.
_ ممنون
و اتمام مکالمه!
اتمام زندگی!
اتمام عشق با دیگران!
دلیل اومدن به ترکیه رو نمیدونستم.روز به روز کار های پدر و مادرم عجیب تر میشد.
منم مثل یه عروسک خیمه شب بازی این طرف و اون طرف می شدم.
تنها توی قاب بازی عروسک خیمه ها!
با یک دل و قلب شکسته منتظر کمک بودم!
کمکی که هیچ موقعه به دادم نمیومد.